آرادآراد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره

آراد کوچولو

تولد دو ماهگی

سلام عشق زندگی انشالا همیشه شادو سر حال باشی چقدر با تو شادیم لحظه ها با تو مثل باد میگذره هر روز داری بزرگترو بزرگتر میشی منو بابایی از دیدن رشدت داریم لذت میبریم و بیشتر به قدرت خدا پی میبریم . لحظه به لحظه با تو بودن رو میپرستم .نمیدونی چقدر دوست داریم هیچ اندازه ای واسه این دوست داشتن نیست تا بی نهایته هنوزم کولیک داری دکترا میگن کولیکه شدید داری اما هر چی که هست یه ماهه دیگه مونده الهی برات بمیرم تحمل کن تو خیلی قوی هستی مثل کوه محکمی هیچی نمیتونه تو رو از پا بندازه تو رستم من هستی تو کوه من هستی اراد واقعا زندگیم رو معنا بخشیدی ازت ممنونم از خدا میخوام هیچوقت غم به دلت راه نده همیشه صورتت رو شاد و با لبخند کنه عشق من ازت میخو...
11 مرداد 1391

تولد یک ماهگی

اراد قشنگم سلام                                                                                                         &nb...
11 مرداد 1391

کلک تازه

پسرم تازه 2 روزه یاد گرفتی موقع خوردن دهنتو ببندی یا زبونتو محکم به سقف دهانت میچسبونی پدرم در میاد تا بهت غدا بدم اخه اینم کار بود تو یاد گرفتی فدات شم چیزای خوب یاد بگیر عشق من                   ...
11 مرداد 1391

غذای کمکی

ارادم چون  درست حسابی شیر مامانی رو نمیخوری واینکه زوری یه کم شیر خشک اونم با قطره چکون میخوردی که الان دیگه لب نمیزنی دکتر اولای 5 ماهگیت غذاتو شروع کرد یه لیست غذایی داد اول فرنی بعد حریره بادامه  بعد سوپ و........ شما پسر گلم یه بار فرنی خوردی دیگه لب نزدی ناچار سرلاک برنج گرفتیم خدا رو شکر بهتر میخوری حریره هم بهت ندادم ترسیدم حساسیت کنی اما سوپ دادم بدت نیومد عاشق غذاهایی هستی که ما میخوریم البته من همه رو بهت میچشونم الهی بمیرم برات به خدا اگه ضرر نداشت حسابی بهت میخوروندم وقتی ما غذا میخوریم انقدر دست و پا میزنی از گلوم پایین نمیره انشالا زود میگذره راحت میشیم عزیزم همه چی یواش یواش . ...
11 مرداد 1391

بزرگترین علاقه اراد

عزیزم الان 4ماه و 20 روزته یه سری علاعق داری که خیلی باهالن مثلا عاشق اینی که بشینی رو گردن بابایی یا بابایی بلندت کنه لوستر رو بگیری دردرم که جای خودش وای وای عاشق اینی که لخت باشی همین که احساس میکنی میخوام لباس تنت کنم دادو فریادو شروع میکنی عاشق بستنی و شلیل هم هستیی خیلی چیزا دوست داری . حالا از همه بیشتر عاشق حمومی نمیدونی چقدر حموم دوست داری اونقدر که میگی از صبح تا شب اونجا باشیم هر روز میبرمت حموم یه روزایی 2 بار 3 بارم شده هر بار نیم ساعت 40 دقیقه اونجاعیم باز میاییم بیرون کلی گریه و دادو بیداد میکنی کافیه ببینی چراغ حموم روشنه دیگه نمیدونی چیکار کنی منو بابایی جرات نداریم بریم به بابایی میگم همه بچه ها از حموم فرار میکنن پسر ...
11 مرداد 1391

بستنی لادن

دیروز 6 مرداد 1391 جمعه بعدازظهر بود بابایی گفت بریم بیرون گفتم بریم امام زاده صالح سرراهم بریم تجریش ویتامینه لادن معجون بخوریم رفتیم اول معجون خوردیم لادن یکی از ویتامینه های معروف تهرانه یادش به خیر وقتی تو رو باردار بودم هر هفته میرفتیم.کلی از خامه وبستنیش و میوش بهت دادم خیلی دمست داشتی اگه برات ضرر نداشت همه رو میدادم. اینم عکسای اراد ...
11 مرداد 1391

دعوا کردیم

امروز پسر خوبی نبودی همش بهانه گیری الکی میکردی همه بازیهارو باهات کردم اروم نشدی بردمت خونه همسایه اروم نشدی بردمت بیرون اروم نشدی هر کار دوست داشتی کردم اروم نشدی عصبانی شدم سرت داد زدم تو هم سر من داد زدی کلی با هم دعوا کردیم بابایی که شب اومد اشتیمون داد   ...
7 مرداد 1391

اولین تجربه شهربازی

عزیزم نیمه شعبان عقد محضری دایی سعید بود از اونجا که برگشتیم خاله فریبا و خاله سهیلا بودن گفتیم بریم شهر بازی حاضر شدیم رفتیم تو دیگه خیلی خیلی خسته بودی از صبح تو بغل بودی خسته بودی فدات شم رفتیم دایی سعیدو زندایی هم اومدن بچه ها کلی کیف کردن تو هنوز نمیتونستی چیزی سوار شی فقط نشوندیمت ازت عکس گرفتیم بعدشم دایی اینا رفتن بچرخن ما هم همگی رفتیم دفتر پارک و ازشون خواهش کردیم پیوند دایی و خانمش رو پشت میکروفن بهشون تبریک بگن 3 بار اعلام کردن بدو بدو اونا هم اومدن کلی سورپرایز شده بودن خاره خوبی براشون شد اینم چند تا از عکسات ...
7 مرداد 1391