آرادآراد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره

آراد کوچولو

قصه اومدنت

1391/5/23 21:03
نویسنده : مامان
314 بازدید
اشتراک گذاری

سلام قاصدک خوش خبر

چند وقتی بود بی حال و بی رمق بودم هر روز مریض بودم یه روز در میون میرفتم سر کار تنها چیزی که بهش فکر نمیکردی این بود که حامله باشم با اصرار بابایی رفتیم اصفهان تا اب و هوام عوض بشه اما دائم تو راه کلافه و بی حال بودم سه روز بودیم همش بی رمق بودم من خیلی بستنی دوست نداشتم اما تو این سفر دائم بستنی هوس میکردم وقتی برگشتیم به اصرار بابایی ازمایش دادم مشکوک بود جدی نگرفتم اما حالم بدتر میشد چند روز بعد دوباره دادم مثبت بود وقتی جوابو دیدم خشکم زد فقط به بابایی زنگ زدم گفتم مثبته اونم مثل من خشکش زد 20 دقیقه بعد رسید بهم .

اخه من به خاطر مساله ای که داشتم دکترم میگفت با دارو باید باردارشم به خاطر همین باورم نمیشد نمیدونستیم باید جه حسی داشته باشیم انقدر توشک بودیم که چند روز نرفتیم سر کار

حس عجیبی داشتم به هر چیزی فکر میکردم جز این فقط اینو میدونستم که یه معجزه اتفاق افتاده بابایی که مدتها توشک بود نمیتونست باور کنه که داره پدر میشه اخه اصلا امادگی نداشتیم اما من

واقعا خوشحال بودم که خدا بهم لطف کرده چند روز بعد کم کم از شوک در اومدیم و باور کردیم اما جالبه از لحظه ای که فهمیدم صورت یه پسر زیبا تو ذهنم اومد کم کم به هر کی گفتیم کلی ذوق و شوق نشون دادن وباورشون نمیشد فکر میکردن شوخی میکنیم همه خوشحال بودن.

بابایی دیگه نمیزاشت هیچ کاری کنم الهی فداش شب میومد شام درست میکرد خونه تمیز میکرد به من میگفت فقط استراحت کن خیلی کمکم کرد با جونو دل برامون کار میکرد زندگیمون رنگ قشنگی گرفته بود

واقعا بوی لطف خدا رو حس میکردیم (خدایا شکرت)

حالم خوب نبود اصلا ویار نداشتم از اول دل درد داشتم که گاهی خیلی شدید میشد تو محل کارم مشکل داشتم کار کردن برام سخت شده بود.یه روز خونه مامان لیلا رفتم حموم اومدم از دل درد به خودم میپیچیدم خاله سهیلا اونجا بود بابایی زحمت کشم که تا دیر وقت سر کار بود با دایی مهران و خاله رفتیم بیمارستان نگران تو بودیم تو راه اشک میریختم و از خدا میخواستم مراقبت باشه معاینه سختی بود گفتن سالمه برو سونوگرافی دردم امونمو بریده بود رفتیم اونم گفت سالمه فقط کلیه چپت ورم کرده وقتی گفت بچه همه چیزش سالمه اروم شدم انگار طاقتم واسه تحمل درد بیشتر شد نبودن بابایی تو اون شرایط بدترین چیز بود دایی مهران بهش خبر داده بود کرج بود نمیدونی با چه وضعی اومد گریه میکردو ترسیده بود که نکنه تا عشقش چیزی شده باشن نصف شب دوباره از درد رفتم اون دنیا برگشتم با خاله سهیلا رفتیم بیمارستان هر جا میرفتیم تا میفهمیدن حامله ام قبولمون نمیکردن بابایی قاطی کرده بود تا صبح چند تا بیمارستان رفتیم منم از درد داد میزدم تنها چیزی که بهم ارامش میداد این بود که شنیدم تو سالمی خلاصه یه دکتر خوب منو ویزیت کردو گفت که درد کلیه است و هیچ مسکنی نمیتونم بدم فقط تحمل کن تا خوب بشه 3 روز مردمو زنده شدم تا بهتر شدم واقعا اونا که مشکل کلیه دارن چه عذابی میکشن خدا شفاشون بده اما شانس منو ببین تا حالا همچین مشکلی نداشتم حالا تو حاملگیم گرفتم . 

خلاصه اون خوب شدو دل دردای همیشگیم بدترو بدتر میشد وقتی میرفتیم دکتر معاینه میکرد میگفت همه چی خوبه اما بازم درد داشتم چند بارم خونریزی کردم سونوگرافی خوب بود دکترمو عوض کردم گفت باید استراحت مطلق باشی خطرناکه 4 ماهم بود خلاصه مرخصی گرفتم و موندم خونه چند تا امپولم داده بود بهم حالم اصلا خوب نشد تا اینکه 25 هفته از حاملگیم گذشت یه شب دردم شدید شد اما عادت کرده بودم بابایی گفت فردا اصلا پا نشو فقط بخواب صبح که بابایی داشت میرفت سر کار گفتم حالم بده نرو گفت نمیتونم مرخصی بگیرم با ناراحتیو نگرانی رفت دردم هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد به جایی رسید که نمیتونستم پامو از تخت زمین بزارم با بدبختی رفتم دستشویی که شاید بهتر بشم اما حالت تهوع شدید داشت داغونم میکرد خاله سهیلا خونه مامانی بود ساعت 7 صبح زنگ زدم به بابایی که دارم میمیرم بیا گفت الان هر طور شده میام زنگ زدم به دکترم گفت سریع برو بیمارستان بچه در خطره زنگ زدم خونه مامانی تا گوشیو برداشت گفتم مامان بیا دارم میمیرم واقعا مرگو برای بار دوم جلو چشام دیدم با بدبختی رفتم در اتاقو باز کردم تا بیان 5 دقیقه بعد دایی سعیدو خاله سهیلا اومدن تو لباسمو تنم کردن دایی سعید بغلم کرد 4 طبقه برد پایین سوار ماشینم کردن تو راه از درد فریاد میزدمو از خدا کمک میخواستم خسته شده بودم از این همه اذیت رسیدیم بیمارستان نمیتونستم قدم بردارم ویلچر برام اوردن طفلکی خاله سهیلا خیلی زحمتمو کشید وقتی معاینم کردن گفتن ضربان قلب بچه پایینه سنشم کمه باید عمل بشه بچه هم زنده نمیمونه داغون شدم اینو شنیدم زار زار گریه میکردم داد میزدم از درد بابایی رسیده بود بغلم کرد گفت اروم باش میریم یه بیمارستان بهتر اما من دیگه طاقت نداشتم رفتیم اورزانس گفتن چون حاملست نمیتونیم مسکن بزنیم ضربان بچه هم نا منظم شده خطرناکه به زمینو زمان چنگ مینداختم بابایی داد زد سر دکتره که زنمنو نجات بدین دکترم گفت فقط باید وایستیم دکتر حکیمیان بیاد اون میتونه نجاتش بده اونم تو یه بیمارستان دیگه عمل داشت  تمام کسایی که فهمیده بودن دست به دعا بودن بابایی داشت دیوونه میشد چند بار رفت پیش رئیس بیمارستان همش میگفتن الان دکتر میاد الان میاد اخر خود رئیس زنگ زده بود خاله سهیلا یه لحظه هم تنهام نذاشت واقعا زحمت کشید منو بردن بخش مامانی اومد بغلم کردو محکم نگهم داشت ارومم کرد بابایی داغون شده بود منم که یه لحظه از درد اروم نمیشدم مخصوصا گفتن بچه در خطره حالم بدتر شد خلاصه ساعت 4 بعداز ظهر دکتر اومد تا رسید اومد بالا سرم معاینه کرد و گفت بره اتاق عمل مشکوک به اپاندیسه گفتم بچم چی میشه گفت خدا باید نگهش داره من کاره ای نیستم سریع حاظرم کردن اولین بارم بود که میرفتم اتاق عمل وحشت داشتم همه کنارم الکی لبخند میزدن اما ترسشون معلوم بود بابایی رضایت داد دکتر گفت در مورد بچه هیچ ضمانتی نمیکنم فعلا باید مادرو نجات بدیم اما من گفتم اگه من حاضر بدم بمیرم ولی تو چیزیت نشه تو اتاق عمل گفتن بی حس میکنیم پرستارا بهم ارامش میدادن واقعا دکتر فوق العاده ای بود اونجا به پنجه طلا معروف بود پردرو کشیدن اما همه چیزو میشنیدم دکتر ارومم میکرد و من فقط میگفتم بچمو نجات بده شکممو باز کرد گفت وای خدایا معجزه شده که تا الان زنده ای تخمدان راستم پر از کیستای عفونی شده بودو انقدر بزرگ شده بود از جا کنده شده بود دکتر گفت تا چند ساعته دیگه نمیدونم چه بلایی سرت میومد خلاصه عمل 20دقیقه ای 2 ساعت طول کشید تمام این 2 ساعت التماس میکردم که مراقب تو باشن عمل تموم شد و تو هم با مامان نجات پیدا کردی الهی بمیرم برات که انقدر عذاب کشیدی دکتر به بابایی گفت فقط برو نماز شکر بخون خلاصه اینکه 3 روز بعد از عمل درد عمل داشتم اما حتی یه استامینفون ساده هم نمیدادن دکترم که اومد پیشم گفت تو تمام سالهای خدمتم بعد از 40سال شنیده بودم اما ندیده بودم واقعا  معجزه بود خلاصه اومدیمو تا 1 ماه بستری بودم بعدشم که دیگه دائم مراقبت بیچاره بابایی پا به پای ما عذاب کشید بعضی وقتا میگفت میخوام چشمو ببندم باز کنم ببینم تموم شده این دوران خیلی سختی کشیدیم به خاطر همین میگم هم به وجود اومدنت معجزه بود هم موندنت دکترم میگفت خیلی پسر شجاع و محکمیه که این همه بلا رو تحمل کرد اما با همه اینا خدا میخواست یه چیزی رو بهم نشون بده که اونم میدونم چیه وبرای منو بابایی یه رازه تمام این سختیها گذشت تا تو فرشته زیبا پا به این دنیای کوچیک بزاری تازه خیلی چیزا رو برات ننوشتم اگه عمری بود برات تعریف میکنم تو پا به پای من همهئ چیزو تحمل کردی ازت شرمنده ام و میخوام بدونی که برات جبران میکنم دیگه نمیزارم حتی یه ذره سختی بکشی عشق من خدا تو رو بهم داده و خودشم حفظت کرده ازش میخوام همیشه نگهداری کنه ازت و تو رو به اون میسپارم       معجزه خدا دوستت دارم


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

ادینا
2 مرداد 91 11:16
لینک شدی منم بانام باربی فشن بلینک گلم مرسی
مامان اراد
2 مرداد 91 12:30
چشم عزیزم